بابا برایم یک گنجشک نقاشی می کند. نوک گنجشک به سینه اش چسبیده است و چشمهایش روی بالهایش هستند. دلم برای بابا می سوزد و گریه می کنم. بابا حتی نمی تواند یک گنجشک بکشد. او سالهاست که نمی بیند … . دیروز بابا مثل قناری قشنگم مریض شده بود و امروز تب کرده است. چند نفر از دوستانش قرار است او را به بیمارستان ببرند. اما شب که می خوابم، بابا را در یک باغ بزرگ و سبز می بینم پر از صدای پرنده و… .