منو
ضبط کوچکم را روشن کرده بودم و حرفهای حاج قاسم را ضبط میکردم؛ همه حال عجیبی داشتیم. بچههای غواص با چشمهای نمناک به حاج قاسم نگاه میکردند. این حالت، نمایشی بود از دلشکستگی غواصها. چند روز منتهی به عملیات، موقع نماز همه چشمهایشان خیس بود و گردنهایشان به نشانه تواضع در مقابل محبوب کج. صحبتهای حاج قاسم به نقطه نهایی رسید، او به امواج خروشان اروند که چند متر آنطرفتر پرشدت و سهمگین در جریان بود، اشاره کرد و با بغض گفت: «این آب را میبینید، این آب مهریه فاطمه زهراست، خدا رو به حق مهریه حضرت زهرا قسم بدید که امشب از این آب بگذرید و دل امام رو شاد کنید.» بغضها ترکید و گردان ۴۱۰ غواص در میان بلور اشکها غرق شد. به خودم که آمدم دیدم شانههایم میلرزد و چشمهایم میجوشد. دستی که ضبط را در دست داشتم مثل شاخهای تکیده که در مسیر توفان قرار گرفته باشد، میلرزید. ضبط داشت از دستم میافتاد. بعد از حرفهای حاج قاسم انگار مفهوم خروش و بیرحمی اروندرود از وجودم کوچ کرد و رفت و وجودم پر شد از مفهومی لطیف به نام مهریه حضرت زهرا؛ حالا چقدر اروند برایم دوستداشتنی شده بود. دیگر دوست داشتم همراه بچههای غواص به امواج خروشان آن بزنم و زندگی یا مرگ را در میان موجهای آن تجربه کنم